روزی دو دوست در صحرایی با هم مشغول قدم زدن بودند که ناگهان بر اثر اختلاف عقیده ای که بینشان پیش امد یکی از انها به دیگری سیلی محکمی زد.دوست سیلی خورده تنها با نگاه عمیقی پاسخ او را داد و در همین لحظه چوبی پیدا کرد و روی شن ها نوشت که امروز بهترین و صمیمی ترین دوستم یک سیلی به من زد و مرا ناراحت کرد.
دوست دیگر با خواندن این جمله ناراحت و شرمنده شد.
هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که ناگهان مار سمی بزرگی به سمت دوستی که سیلی خورده بود حمله ور شد.
دوست دیگر با دویدن به سوی او و کوبیدن سنگ بزرگی بر سر مار ان را از پای در اورد و بدین ترتیب با شجاعت و از جان گذشتگی جان دوستش را نجات داد.این بار هم دوستش نگاه محبت امیزی به او کرد و روی تخته سنگ بزرگی این جمله را حک کرد
امروز بهترین و صمیمی ترین دوست من جانم را نجات داد.
با خواندن این جمله دوستش از او پرسید چرا سیلی زدن را بر روی ماسه ها نوشته ای و نجات دادن جانت را روی سنگ حک کرده ای؟منظور تو از این کار چه بوده؟دوست سیلی خورده جواب داد
زمانی که ناراحتی ها و دلخوری های زندگی ات را بر روی شن یا ماسه می نویسی با کوچک ترین بادی نوشته های تو پاک می شود و کدورت ها و دلخوری ها از دلت بیرون خواهد رفت.اما زمانی که خاطره خوبی داری باید ان را روی سخت ترین سنگ ها حک کنی تا شدیدترین طوفان ها هم نتواند ان را پاک کند و از بین ببرد.ان وقت ان خاطره خوش تا اخر عمر به یادت خواهد ماند و تو را شاد خواهد کرد.
همین الان کنار ساحلی برو غم هایت را به ماسه ها و شادی هایت را به سنگ های ساحلی بسپار.
|